اگر روزی رسد دستم به دامانت
کنم جان را به قربانت
ولی بی لطف و احسانت چگونه ؟؟!
شوم ناخوانده مهمانت چگونه ؟؟!
تو معبود منی بگذار داد از دل بگیرم
پناهم ده که بر سقـــف حرم منزل بگیرم
تو دریایی و من تنها غریق مانده در باران
تــــو فانوس رهم شو تا ره ساحل بگیرم
............
در این بازار بی مهری به دیدار تو شادم
تو شادم کن که سوز غم برآمد از نهادم
تو میگــــفتی صــــــــــدایم کن زسوز سینه هرشب
صدایت میزنم اما رسی آیا به دادم؟؟!
کمک کن تا ابد تنها به تو عاشق بمانم
به کوی عاشقی شعر خوش ماندن بخوانم....
ستاره هنوز بیداری بازم امشب خواب نداری
نکنه تو هم مثل من عاشقی چشم انتظاری
نکنه تو هم تو شبها خسته از غبار جاده
خواب مهتابو می بینی که میاد پای پیاده
نکنه هجوم ابرا تو رو هم از ما بگیره
ستاره برای بودن دیگه فردا خیلی دیره
حالا که خورشید طلسم قلعه سنگی خوابه
تو نگو عشقا دروغه ، تو نگو دنیا سرابه
با کدوم بهونه باید شبو از تو کوچه دزدید
گل سرخ عاشقی رو به غریبه ها نبخشید
ستاره همه غرورم پیشکش ناز تو باشه
تو بمون تا چشمای من با سپیدی آشنا شه
من اگه اسیر خاکم تو که جات تو آسمونه
دل خوشم به اینکه هر شب تو بیای رو بوم خونه
همنشین ابر و ماهی توی اون همه سیاهی
نکنه اینقدره دور شی که دیگه منو نخواهی ...
من ، خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت
بین بودن و نبودن
عشق ! آخرین همسفر من
مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و تنهایی من !!!
سرخی کنج آسمان را می بینی؟؟ خورشید را در افق مغرب قصابی میکنند .پایکوبی کرکسهای گرسنه رگهایم را متورم کرده .شا نه هایم سنگین است، انگار تمام لانه کلاغها بر دوش من بنا شده .
آرام و دوست داشتنی زیر پیچک قدیمی نشسته ای . خیره نگاهت میکنم،شومی زندگیم را تنها تو میفهمی... . تومیدانی بودنم از سر اجبار است ودلم برای آخرین بهار بیتابی میکند...تنها تو مرده ای که زندگی میکند را میشناسی....چرا به ضیافت مهتاب میهمانم نمیکنی؟.
دلم گرفته .... دلم عجیب گرفته ..... !
- چرا گرفته دلت ، مثل آنکه تنهایی
- - چقدر هم تنها !
- - خیال میکنم
- دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
- - دچار یعنی
- - عاشق
- - و فکر کن که چه تنهاست
- اگر که ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد
- - چه فکر نازک غمناکی !
- - و غم تبسم پوشیده ی نکاه گیاه است
- و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست
- - خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
- و دست منبسط نور روی شانه های آنهاست
- - نه ، وصل ممکن نیست ،
- همیشه فاصله ای هست
- دچار باید بود
- و گرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد .....